.....................

عاشق لحظه های با تو بودنم


عاشق حسی که باتو پیدا می شود



نزدیک تر بیا



من به معجزه دستانت ایمان دارم



وقتی نامم را با نوک انگشتان کشیده ات بر روی پوستم هک میکنی



آنگاه که با مهربانی صورتم را نوازش میکنی



و من با چشمانی بسته عطر دستانت را می بویم....



هووووووم



نفسهایم عطر تو را گرفته....




نزدیک تر بیا



آغوش امن من



در خنکای پاییز



تنها برای تو گرم است...


........................

پسر بـآیَــد تـَـــﮧ ریش دآشتــﮧ بآشـــﮧ ...

پوستِش بُرُنزه بآشـــﮧ ...

موهـــآشَمـــ کوتـــآه بآشـــﮧ ...

پیرهـــטּ مَردوونــﮧ بِپووشـــﮧ ...

عَضُلـــﮧ هــآی بــآزوش آدَمو بکُشـــﮧ ...

بو اُدکُلُنِش هَمــﮧ جــآرو بَردآره ...

آستینِشو تـــآ آرَنج بِزنـــﮧ بــآلآ ...

ابروهـــآش رو بَر نَدآره ...

دمـــآغِش عَمَلــ ے نَبـــآشـــﮧ ... !

قَدِش هَمـــ انقَــد بُلندتَر از دووس دُخترِش باشه ،

کـــﮧ وقتــ ے دُختره میخوآد بووسش کنــﮧ بِره روو نُوک ِ پَنجـــﮧ ... !


.....................

هر شعر 

گریز از یک گناه بود 

هر فریاد 

گریز از یک درد 

و هر عشق 

گریز از یک تنهایی عمیق 

افسوس که تو 

هیچ گریزگاهی نداشتی...!

حرفی نیست .........عشقی نیست .........حسی نیست ......


تو که نیستی ....عادتی نیست .....



ساعتی نیست ......



تو که نیستی ........



خاطره نیست ....



من هستم و من



بی هیچ ..........بی نگاه .......


 


و گاه ! ! !

حبّه قندهای


رنگـارنـــگ


از جنسِ دلتنــگی


می افتند در


فنجان دل م


و حل می شــوند ؛


آرام آرام . . .


و روح مـن ؛


سرمیکشد


این نوشیدنی


شیریــن را . . .


آری ؛ سر میکشم این دلتنگیِ رنگـارنـــگم را . 


 

یک کافه در سراشیبی خیابانی که در حاشیه اش درختان نفس می کشند.


کنار پنجره یک میز دو نفره.....



روبه روی هم نشسته ایم و سکوت و دو فنجان قهوه تلخ تلخ،



داغ داغ و صدای پیانو...



برگ های زرد روی زمین و نسیم خنک و گرمای دستان تو



و چند بیت شعری که روی لبهایمان نشسته اند



مخصوصا از همان شعرهایی که یک کمش را من میخوانم و باقی اش را تو...



می خواهم برای یک بار هم که شده از "تو" ننویسم...



ولی با اینهمه دلتنگی...حتی نفس هم نمی توانم بکشم



خود را در آغوش بگیر و بخواب ! 


هیچ کس 


آشفتگی ات را شانه نخواهد زد ! 


این جمع ، 


پر ازتنهاییست ..

 

ـوقتی می خواهم از تو بگویم



انگار فقط همین یکــــ کلمهـــ را


یاد گرفتهـــ ام ...


"تـــــــــــــــو"



وقــتــے بـــﮧ جـاے عـــزیــزم بـهـم میگــے عــزیـــز


یــعـنــے یـــــﮧ عــزیـــزِ بــے صـــاحبـ



عزیزے کــــﮧ هــنـوز عـزیـزه



ولــــے مـــال تــو نــیـسـت



شـــنـیـدنــش کـــــﮧ درد داره



گــفـتـنـشـو نــمــے دونم ....

 

 

کآشـ فقـ ـط بودے وقتے بُغـ ـض مے کـ ـردمـ 


بغـ ـلمـ میکـ ـردے و میگـ ـفتے



ببیـ ـنمـ چشـــ ـآتـ ـو



منـ ـو نگآهـ کُنـ



گـ ــریه کُنے قهـ ـر میکُنمـ میـ ـرمآ ...